ما و اکبرآقا که سرطان داشت!

ما و اکبرآقا که سرطان داشت!

فرهنگ > ادبیات - سید اکبر میرجعفری :«اکبرآقا سرطان دارد!»؛ خبری مهیب در چند کلمه که دل تمام دوستان و خویشان اکبرآقا را زیر و رو کرد.
فرهنگ > ادبیات - سید اکبر میرجعفری :
«اکبرآقا سرطان دارد!»؛ خبری مهیب در چند کلمه که دل تمام دوستان و خویشان اکبرآقا را زیر و رو کرد.

اگر شما هم او را ديده بوديد و مي شناختيد، حتما از شنيدن آن چنان درهم مي ريختيد كه تا مدت ها نتوانيد به چيز ديگري فكر كنيد. اكبر آقاي خوش مشرب، محبوب و خيرخواه، سرطان گرفته بود! عزيزمان را خيلي زود به بيمارستاني در تهران منتقل كردند و از همان روزهاي اول، دوستان و اقوام بسياري جوياي احوال او شدند و خيلي ها نيز براي ملاقات او به تهران آمدند.

اتاق اكبرآقا در ساعات ملاقات بيمارستان غلغله بود. يكي مي آمد و يكي مي رفت. دوست و آشنا در گرماي تابستان رنج راه را به جان مي خريدند تا به ملاقات اكبرآقا بيايند. كسي نبود كه در حق اكبرآقا دعا نكند و شفاي او را از خدا نخواهد، از بس كه اكبرآقا دست و پا به خير بود و خيرخواهي اش همه را نمك گير كرده بود.

اكبرآقا از بيمارستان مرخص شد و به شهرشان برگشت تا خودش را براي دوره هاي بعدي درمان آماده كند. او چندماهي مهمان خانه و خانواده بود و دوباره به همان بيمارستان در تهران منتقل شد؛ اما اين بار تعداد ملاقاتي هاي اكبرآقا خيلي كمتر از دفعه قبل بودند. اما دوست عزيزمان حالش وخيم تر شده بود.

بسياري از آنان كه چند ماه پيش با نگراني به ملاقات او مي آمدند، اين بار به تلفني اكتفا كردند يا اگر يكي از بستگان اكبرآقا را به طور اتفاقي مي ديدند، سراغش را هم از او مي گرفتند. اكبرآقا اما ذره ذره آب مي شد و تكه تكه تنش زير تيغ جراحي از او جدا مي شد. درست يادم نيست كه اكبرآقا را چندبار ديگر به تهران آوردند و بردند؛

چون من هم ديگر سراغش را نگرفتم و به ملاقاتش نرفتم! فقط مي شنيدم كه روزبه روز دردهايش طاقت سوز و تنش نحيف تر مي شود؛ اما ديگر كسي به ملاقات او نمي رود! فقط همان بستگان نزديك، پروانه وار گرد او مي چرخند و او نيز شمع وار آب مي شود. به ياد دارم در اين ايام از چند نفري سراغ اكبرآقا را گرفتم و مثلا پرسيدم:«از اكبرآقا خبري داري؟» و پاسخ شنيدم: « توي خونه س؛ خبر خاصي ندارم؛ ولي مي دونم حالش خيلي بده!» و بعد وقتي مي پرسيدم: «به ديدنش نمي روي؟» پاسخ مي شنيدم: «به خدا دلش رو ندارم؛ نمي تونم اكبرآقا رو توي اون حال ببينم!»

يك بار هم از يك نفر پرسيدم: «تازگي اكبرآقا رو نديدي؟» او جواب داد: « من كه يه بار به ديدنش رفتم»! و اين جمله را با لحني گفت كه انگار تمام وظايف انساني و ديني خود را در قبال دوست و فاميل عزيز خود به انجام رسانده ست!برايم عجيب نبود پاسخ يكي اقوام، وقتي پرسيدم: «حال اكبرآقا چطوره؟» و او جواب داد: «نمي خوام مزاحم خودش و خانواده اش بشم؛ براي همين تازگي ازش خبر ندارم»! بعد وقتي پرسيدم:

«خب آخرين بار كي ايشون رو ديدي؟» كمي من و من كرد و گفت:«فكر كنم 6 ماهي مي شه». بعد يادم آمد كه اكبرآقا آنقدر مهمان نواز و مهمان دوست است كه تا وقتي سر حال و قبراق بود، درِ خانه اش به روي همه باز و سفره اش هميشه افتاده بود... تا اينكه يك روز خبر آوردند:«اكبرآقا رفت!»؛ تشييع جنازه او خيلي شلوغ بود. همه آمده بودند؛ حتي من هم بودم!

  • شاعر و پژوهشگر ادبيات