مراکش، شهر طنجه

مراکش، شهر طنجه

اجتماع > اجتماعی - منصور ضابطیان:توضیح ستون : «مسافرخانه» به طور مشخص به سفر و مسائل مربوط به آن می‌پردازد؛ از فلسفه سفر و تلقی آدم‌ه
اجتماع > اجتماعی - منصور ضابطیان:
توضیح ستون : «مسافرخانه» به طور مشخص به سفر و مسائل مربوط به آن می‌پردازد؛ از فلسفه سفر و تلقی آدم‌های مختلف از آن گرفته تا توصیه‌هایی که به درد سفر می‌خورد؛ سفرنامه‌ها، خاطرات من از سفر‌های مختلف و... .

در دنياي امروز سفر ديگر تغيير حال وهوا و تفريح هرازگاهي نيست؛ سفر را مي توان به عنوان يك «سبك زندگي» در نظر گرفت. چه بسيارند آدم هايي در جهان كه در سفر زندگي مي كنند يا مهم ترين انگيزه شان براي كار و كسب درآمد و از آن فراتر خود زندگي، سفركردن است و بس. پس از شما دعوت مي كنم تا پس از اين «مسافرخانه» را در همين جا دنبال كنيد. اگر مثل من عشق سفر باشيد كه مطمئن هستم زمينه هاي مشتركي براي اين ارتباط پيدا مي كنيد و اگر هم از آن دسته نباشيد، شايد شما هم مسافر شويد.

تاكسي، مرا در خيابان باران زده محمد پنجم پياده مي كند؛ درست مقابل در هتل رامبراند كه پيش تر اتاقي را در آنجا رزرو كرده ام. خيابان محمد پنجم اصلي ترين خيابان شهر است كه ميدان معروف سووبار را به ساحل دريا مي رساند؛ پر از رستوران هاي مختلف و فروشگاه هاي ريز و درشت.

خستگي ام را درمي كنم و بعد از شام توي كافه اي همان نزديكي ها ولو مي شوم. باران شديدتر شده و كمي هم هوا را سرد كرده. حالا نشستن پشت شيشه كافه و نوشيدن چاي نعنا لذتبخش تر است. از توي كوله ام نسخه نوروزي مجله «همشهري داستان» را بيرون مي آورم و باز مي كنم. مطلبي توجهم را جلب مي كند؛ مطلبي كه ليلا، يكي از دوستان قديمي نوشته و روايتي مستند است از سفر نويسنده به شهرهايي كه نام هاي عجيب داشته اند.

بين شهرها نام طنجه را هم مي بينم كه از نظر نويسنده نامي عجيب بوده است. او درباره سفرش به طنجه نوشته و احساسي كه قبل و بعد از ديدن اين شهر داشته. برايم جالب است كه درست در اين لحظه از زمان و در اين نقطه از جهان من به طور اتفاقي مجله ام را از ميانه باز كرده ام و چنين مطلبي را خوانده ام. ليلا را از سال ها پيش مي شناسم؛ وقتي كه در يك برنامه تلويزيوني تدوينگر بود. اما يادم هست كه علاقه اصلي اش را ادبيات مي دانست. مي نوشت و ترجمه مي كرد. در خاطره هايم جست و جو مي كنم و هيچ ردي از او پيدا نمي كنم. فقط شنيده ام كه ديگر در ايران نيست؛ گاهي مي آيد و مي رود. اينكه او الان كجاي جهان است، ذهنم را پر مي كند. اين خاصيت سفر است كه در تنهايي يكباره به بهانه اي ياد آدم هايي مي افتي كه شايد هيچ وقت در خانه از ذهنت عبور نكنند.

باران تندتر شده و صدايش با صداي موسيقي آرامي كه در كافه پخش مي شود، تركيبي عجيب ساخته است. استكانم را دوباره پر از چاي مي كنم و عطر نعنا هم به اين مجموعه اضافه مي شود. تصميم مي گيرم ليلا را پيدا كنم و به او بگويم كه دارم در كافه اي در طنجه مطلبش را مي خوانم. براي «پيام» ـ دوست مشتركي كه حدس مي زنم بيشتر از من او را دنبال كرده ـ توي واتساپ پيغام مي فرستم. پيام در واشنگتن است و الان بايد 4بعدازظهرشان باشد. پيام بلافاصله جواب مي دهد؛ سلام و عليك و تبريك عيد و حرف هاي معمولي. از پيام، سراغ ليلا را مي گيرم. پيام مي گويد آخرين بار كه از او خبر داشته در لندن بوده و شماره اش را برايم مي فرستد.

چندان اميدوار نيستم كه شماره همان باشد و ليلا جايي باشد كه بتواند جواب بدهد و تازه شماره مرا بشناسد؛ تازه اگر خودم را هم معرفي كنم، از كجا معلوم كه مرا هنوز به ياد داشته باشد؟
وقتي بلافاصله بعد از فرستادن «سلام» كنار پيغام ام تيك مي خورد و ليلا هم سلام مي كند هنوز دارد از استكانم بخار بلند مي شود. خودم را معرفي مي كنم و او هيجان زده پاسخ مي دهد و مي گويد كه به خاطره هايش پرتاب شده است.

مي گويم دارم مطلبش در همشهري داستان را مي خوانم. تشكر مي كند. اما وقتي مي گويم كه كجا نشسته ام و دارم آن را مي خوانم، باور نمي كند. عكسم را در كافه و كنار قوري چاي نعنا مي فرستم و او مي گويد كه چقدر به من حسودي مي كند. مكالمه مان يك ساعتي طول مي كشد؛ درباره سفرش و توصيه هايي كه مي كند كه كجا بروم و چه بكنم.

جهان ما چقدر كوچك شده است. تكنولوژي با همه دردسرهايش، با همه سردي هايي كه در روابط اجتماعي آورده است گاه سربزنگاه به كمك آدم مي آيد، دستش را مي گيرد و مي نشاند روبه روي كسي كه انتظارش را ندارد؛ آن هم با سرعتي عجيب. وصل شدن من در طنجه به ليلا در لندن ـ آن هم از طريق راهي بسيار دورتر از هر دوي ما در واشنگتن ـ سرجمع 3دقيقه طول كشيد.

چه كسي تا همين چند سال پيش فكرش را مي كرد؟ شايد بچه هاي اين نسل ارزش اين سرعت را نفهمند اما نسل من مي داند كه دستيابي به اين تكنولوژي چه لذتي دارد. سال ها پيش وقتي در اواسط دهه60 خودمان و دهه80 فرنگي ها نوجوان بودم، داشتن pen friend يا دوست مكاتبه اي يك پز بود! در آن ايام با زحمت يك 10دلاري پيدا كردم و آن را در پاكتي گذاشتم و همراه نامه اي به آدرس مؤسسه اي در آمريكا فرستادم. كار مؤسسه پيداكردن دوست مكاتبه اي بود.

ويژگي ها و علايقت را در فرمي كه در ايران به سختي به دست ات مي رسيد مشخص مي كردي و همراه همان 10دلار به نشاني مؤسسه مي فرستادي؛ يكي دو ماه بعد، مؤسسه 10نشاني از 10نفر را كه علايقشان به تو نزديك تر بود و هركدام در جايي از جهان زندگي مي كردند برايت مي فرستاد و مكاتبه ها شروع مي شد. رفت وآمد نامه ها يك ماه طول مي كشيد اما چه حالي داشت وقتي يك روز از مدرسه مي آمدي و مي ديدي يك نفر از تايوان، گويان يا بلژيك نامه ات را پاسخ داده و دست رفاقت ات را فشرده است. حالا امروز فاصله آدم ها يك كليك است.

تكنولوژي، جهان را كوچك كرده اما با اين حال خيلي چيزها را نتوانسته تغيير بدهد. هنوز صداي باران در نيمه شب طنجه شنيدني است و هنوز چاي نعنا عطري عجيب دارد.