قصه قلعه متروکه
زندگی > مهارت‌ها - همشهری دو - شیدا اعتماد:از قلعه دیگر چیزی باقی نمانده به جز دیواری خشتی با ØÙره‌هایی Ú©Ù‡ روزی دیده‌بانی از آنها بهزندگی > مهارت‌ها - همشهری دو - شیدا اعتماد:
از قلعه دیگر چیزی باقی نمانده به جز دیواری خشتی با ØÙره‌هایی Ú©Ù‡ روزی دیده‌بانی از آنها به کویر نگاه می‌کرد Ùˆ غبار سم اسبان سواری در دوردست در دلش، به هراسی کهنه جان می‌داد.
باروها Ùروريخته اند Ùˆ قلعه ديگر Ùقط خاطره اي از يك قلعه است. به رؤيايي مي ماند كه وقت بيداري به ديدنش شك كني. چشم ها را كه تنگ كني ديگر قلعه اي در كار نيست. تپه اي خاكي رنگ است شبيه تپه هاي اطرا٠كه پرنده ها Ùˆ مارمولك ها تصاØبش كرده اند. آنقدر بيم Ùروريختن در ديوارها Ùˆ طاق هاي باقيمانده هست كه ديگر نمي شود Øتي مرمتش كرد. كسي به قلعه نمي رود Ùˆ كسي از قلعه برنمي گردد. ديگر هيچ سواري با پيغامي از راه نمي رسد Ùˆ تير لاغر برق كه كنار قلعه ايستاده با ده ها تلويزيوني كه در خانه ها دارد، خواب جنگجويان مرده را آشÙته مي كند. قلعه هاي ويران از روزگاراني مي آيند كه آدم ها مثل مورچه در ØÙره هاي كوچك زندگي مي كردند Ùˆ اندوه Ùˆ اÙسوسشان را با هم شريك مي شدند. ترس هاي تاريخي شان را كنار آتش مي سوزاندند Ùˆ اگر سقÙÙŠ Ùرو مي ريخت همه با هم ترميمش مي كردند. مردم ده يك روز كه ديگر اتاق هاي كوچك خاكي رنگشان براي زندگي كاÙÙŠ نبود Ùˆ ده آنقدر امن شده بود كه بشود بيرون ديوارها خانه كرد، از قلعه رÙتند. قلعه را گذاشتند تا باران Ùˆ Ø¢Ùتاب تصاØبش كنند. ديگر Ùرو ريختن هيچ ديواري اهالي را دور هم جمع نكرد Ùˆ هيچ خاطره اي دور آتشي روايت نشد. نگهبان اندوهگين كه ديگر پير شده بود، گوسÙندها را به چرا برد Ùˆ سرآخر براي ترجمه همه اندوه هايش، ني زدن را ياد گرÙت.