عجله داشت برای عاشقشدن...
زندگی > مهارتها - همشهری دو - امیر اسماعیلی:علی بعد از ۲ دختر به دنیا آمد. حسنآقا دل توی دلش نبود. دائم صلوات میفرستاد و به بچه نگزندگی > مهارتها - همشهری دو - امیر اسماعیلی:
علی بعد از ۲ دختر به دنیا آمد. حسنآقا دل توی دلش نبود. دائم صلوات میفرستاد و به بچه نگاه میکرد.
هرچند دقيقه هم سرش را بالا ميگرفت و شكر ميكرد، از آن شكرهايي كه با گفتن شين آن شيريني به جان آدم ميريزد. حسن آقا خودش را در علي ميديد.
شيرين زبان بود و با همان سن كم و جثه كوچكش خوب بلد بود چطور در دل همه جا باز كند. علي از همان اول انگار براي بزرگ شدن عجله داشت، براي مرد شدن، براي عاشق شدن، براي رفتن، براي شهيد شدن. هر كاري را زودتر از موعدش انجام مي داد. خواهرها چه كيفي ميكردند از اين برادر غيرتي كه وقتي مشكلي پيش ميآمد صدايي مردانه در گوش هايشان مي پيچيد: «غصه نخوريد، من هستم. حلش مي كنم» و چه آرامش و يقيني داشت شنيدن اين جملهها از زبان داداش علي.
مادربزرگ علي گرفتار آلزايمر شده بود، آنقدر كه گاهي اسم بچه ها و نوه هايش را هم يادش نميماند. شدت بيماري آنقدر بود كه زمينگيرش كرده بود. لازم بود كسي مراقبش باشد، دارويش را سر وقت بدهد، لباسش را عوض كند، حواسش باشد كه يك دفعه در خانه را باز نكند و بيرون برود و گم شود. وقتي عموها و عمهها دور هم جمع شدند تا وظايف مراقبت و پرستاري از مادر را تقسيم كنند، علي مجال نداد و پيشقدم شد براي زندگي با مادربزرگ؛ تازه خدمت سربازي اش را تمام كرده بود و كلي برنامه و كار داشت اما همه خاطرجمع بودند كه او مي تواند هم مراقب مادربزرگ باشد و هم مراقب خودش!
خيلي از شب ها تا صبح كنار تخت مادربزرگ بيدار مي ماند، صبح هم نشده مشغول كارهاي خانه مي شد... بيماري آنقدر پيشرفت كرده بود كه ديگر خيلي از نزديكان و خانواده اش را هم نمي شناخت اما چهره و قد و بالاي علي را از دور تشخيص مي داد و مي دانست كسي كه مهربان است و او را روي كولش اين طرف و آن طرف مي برد، بدون دلخوري و اوقات تلخي دم عيد برايش فرش مي شويد و خانه تكاني مي كند، فقط علي جان مادر است...
آمد خانه. نمازش را خواند. نشست كنار تخت. گوشه چادر پيرزن را بالا آورد و بوسيد. با لبخند گفت: «مامان اين دفعه كه برم، ديگه برنمي گردم. بايد حلالم كني ها! بايد از من راضي باشي ها!» مادربزرگ زل زد به صورت علي. يك دفعه خروارها بغض توي گلويش جا گرفت. نفسش بالا نمي آمد. خوب علي را نگاه كرد. سر او را در آغوش گرفت و غرق بوسه كرد. اشك هايش مثل باران روي سر و صورت علي مي باريد.
حسن آقا رفت جلو و علي را در آغوش گرفت. ميخواست بگويد نرو بابا. اين دفعه نرو. تو چشم و چراغ اين خانهاي. بمان تا دلم آرام باشد. علي پيشانياش را بوسيد. پدر و پسر چشم در چشم نگاه كردند. لازم به حرف نبود. چشمها خودشان زبان همديگر را مي دانند. پدر مانده بود ميان دل خود و دل پسر. علي شروع به زمزمه كرد. روضه قديمي و محبوب پدر. پسر دستش بالا رفت و پدر رضا داد به رفتن. به رفتني كه تا به حال برگشتي نداشته. حالا پدر، هروقت دلش ميگيرد زير لب زمزمه ميكند. همان روضه قديمي و محبوب پسر را.«پسرم! سروقدم! راه برو چند قدم... تا كنم روي تو را خوب تماشا پسرم!»